خورشيد

علي اکبر کرماني
alekermane@yahoo.com

*خورشيد ؟ خورشيد !

هيچي نيست . انگارخدا غير از تو،دیگه هيچي خلق نكرده . تويي كه مي چرخي . مي رقصي و تير مي باروني . واين باد داغ كه انگار برا اين ساخته شده كه ُهرم داغ تو رو از اين طرف به ا ون طرف ببره و شتراي بيچاره رو كه فقط يك نقطه ان، برقصونه . كج كنه . كوله كنه و نم بار داغ شنارو تو چشماي من جا بده ! از تو بدم مياد . از خودمم كه اسم خورشيده بدم مياد . ! اسم كم بود كه اين اسمو ... اوووه چقد شتر ..
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
منو صدا مي كنن يا تو رو ؟ تو رو صدا مي كنن كه اینهمه آ تش نباري ! كه يك جايي برا يك لحظه هم كه شده ، خودتو پنهون كني تا من ببينم اين شترا مياين يا مي رن ... اصلا شتري هست ؟ شايد بازم به نظرم ميرسه ! شايد ...
«‌خورشيد ؟ خورشيد !»
خورشيد ؟ خورشید منم یا تو ؟! من ميخوام از گير تو فرار كنم ! ميخوام سوار يكي از اين لوكاي مست بشم بخونم « لوكه لوك جَمبازه --- ُاشترا كجا بار ميندازه --- پشت حموم شاهزاده ---شاهزاده اسبي داره --- دختر َنر مستي داره ...
. مي خواستم براش يك دخترنر مست بگيرم . مي خواستم دومادش كنم. اما اون، خودشو زد به اون راه وگفت « چي خوندي تازه گيا ؟
گفنم : « مي فهمي چي ميگم ؟! »
خنديد . هميشه مي خنديد . خنده ها ش منو مي كشت . تو كه نمي دوني ، يك الف بچه بود كه مادرم مارو ول كرد به امون خدا ورفت عروس شد . خودم بزرگش كردم . خودم گداشتمش مدرسه . اون وخ اون شد معلم و من شدم شاگرد « بابا دو بخشه . بخش اول با . اول ب . دوم آ --- بخش دوم با . اول ب . دوم آ ....
« خورشيد ؟ خورشيد !»
چقدر صدات به نظرم آشنايه ! كي هستي ؟ چرا حواسمو پرت مي كني ؟ ....دلم ميخواس جلو خونه مون يك باغ پر از درخت داشتم . يك باغي پر ازنخلاي بلند . پر از پرتقال ، ليمو ، نارنج ، اونوخ منم ميشدم دختر نارنج و ترنج . دخترا امروز پيداشون نيس ! زير ماشين نرفته باشن ؟! ... بعضي وختا دلم مي خواد بگم « كاشكي مي رفتن، كاشكي مي ُمردن . كاشكي اصلا نبودن ! اونوخ مي شدن مثل تو ! مي اومدن پيشم . مي نشستن اون روبرو و هيچي نمي گفتن . اون وخ ديگه نمي تونستن بزرگتري كنن . ههه هه .... بعضي وختا دلم ميخواد جيغ بزنم . دلم ميخواد بگم « دست از سرم ور دارين ! من بيشتر از وزن شما كتاب خوندم حالا ... كي برام مي آ ورد ؟ داداش برام مي آورد . داداش بهم خوندن ياد داد . حواست كجايه من كه گفتم ! نگفتم ؟ ... چند وخته كه پيدا ش نيس ! نكنه دخترا دوباره ...؟!
نه ! اونا دختراي خوبي‌ا ن ! منو دوست دارن . شايد برا همينكه منو دوست داشتن ا ون كارو با تو كرد ن ! چقد دوستت دا شتم دادا ش ! چرا نمي تونم بهشون بگم منم دوست تون دارم . دوست تون داشتم . ولي هيچوخ دست پا پيچ تون نمي شدم ! بهشون بگم : شما ديگه بزرگ شد ين ، عروس شد ين . ولم كنين ! به خدا خسته شدم بس كه شما دورم چرخيد ين و ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چه لوكه بزرگيه ! نه ؟! از همه‌ي اوناي ديگه بزرگتره ! سياهي شو نگاه كن ! اوووه... دلم ميخواد سوار يك لوك مست بشم . لوكي كه كف كنه . ُغر ُغر كنه و بدوه . بدوه و منو از همه‌شون دور كنه و بياره پيش تو و اونوخ منه خرسه ُگنده ، رو دقترم خم بشم و تو يك چوب بگيري دستتو دورم بچرخي وبگي « بنويس : ميازار موري كه دانه كش است ----كه جان دارد وجان شيرين خوش است .»...مگر تو جون داشتي ؟ مگر تو آزا رت به كسي رسيده بود كه ... حيوونكي شترا ! ايتا آزارشون به كي رسيده كه يك پاشونو از زانو خم مي كنن و با يك طناب مي بندن ...گفتي « نمي خوام پابند بشم !
گفتم :« داداش زن گرفتن كه ...»
:« همون تو شوهر كردي برا هفت پشتمون بسه ! »
گفتم :« ولي شترا آزادن ! پاشونو مي بندن كه نرن گم بشن وگرنه ... ببين چطور لي لي ميكنن ! از اين بوته به اون بوته ....
گفت : « من نمي خوام لي لي كنم . من مي خوام بپرم ! مي خوام با ل در بيارم ! و ... »
حالا پريدي ؟ ... پريد !... گلوله که تو پیشونیش خورد دستاشو از هم باز کرد و پريد ! پرید ؟!... اون قدر دور که من ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چي ميگي ؟ چي مي خواي از جونم ؟ هي صدا مي كني ! صدا مي كني . خب بگو ! درددل كن ! ... امروز دو سه روزه ، شايد م بيشتر ، شايدم كمتر كه هي صدام ميكنه . هي صدام مي زنه . اصلا معلوم نيس صداش از كجا ميا ؟...شايد همسايه هان ؟ ... هان ؟ ...ولي ما كه همسايه نداريم ! صلا كسي ، اين دوروبرا نيست ! يعني از روزي كه منو آوردن اينجا ، اينجا هيچكس نبوده ! ...شايد يك وختي بوده ولي حالا ...دلم برا همسايه داشتنم تنگ شده . همسايه اي كه مثل يك خواهر باشه ، مثل يك مادر باشه ...اما تو مي گفتي « ديگه تمومه » مي گفتي « محبتا ُ مرده ، دوستيا مرده ! » حرفايُ گنده ُگنده مي زدي و ميگفتي « وقتي پايه واساس همه چيز پول شد ، ديگه جايي برا خواهر و برادري نمي مونه ، چه برسه به ا ينكه ... » ولي تو هنوز داداشمي ! من هنوز به بوي تو زنده ام . هنوز صدات تو گوشام مي پيچه...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چقد دلم برات تنگ شده ... چقد ر به اينا گفتم دلم پوسيد ! ببرينم يك جايي ! »... كجا ببرنم ؟ من كه غريبم و جايي هم نداریم كه برم ؟‌ خونه ي قوماي احمدم نمي خوام برم !‌اونا هي حرصم ميدن . هی سرشونو مي گذارن بيخ گوش همو پچ پچ مي كنن . منم حرص مي خورم مي فهمم . مي فهمم كه دارن راجع به تو حرف مي زنن . ميگن تو كافر شدي ! ميگن تو از بس كتاب خونده بودي زده بود به سرت . غلط كردن كه ميگن ، تو با دشمناي مملكت دستت تو يك كاسه بوده . منم مي خوام پاشم کله شونو بکنم . میخوام زبونشونو ببرم .می خوام ...
« خورشید ؟ خورشید »
بله ؟! بله !؟ بله ؟ ... کاشکی می فهمیدم این که صدام می کنه کیه ؟ چقدر صداش ، مثل صدای تویه ! من که غیر از تو کس دیگه ای رو ندارم . .. چقد قشنگ صدام می کرد .« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! بلات تو جونم ، کجایی داداش ؟ بهش گفتم از اسم خودم بدم میاد . رفت یک دنیا شعر در باره ی خورشید برام پیدا کرد . همیشه می خوندمشون . همه رو از بر کرده بودم . اما حالا ... دخترا جمعشون کردن . ُگمشون کردن ! شایدم احمد آقا کرد !

« خورشید ؟ خورشید ! »
ههه ، این تو رو صدا می کنه بی شرف ! ، ولی این که یک مرده ؟ ! ، مرد که با مرد کاری نداره ، داره ؟ کاشکی تو هم یک زن بودی ! اگر زن بودی حرف منو می فهمیدی ! احمد آقا هم میگه حرفامو می فهمه ، ولی دروغ میگه ! می فهمم ! می خواد این جوری دهن منو ببنده ! کلک بازه . مسجد میره ! دعا می خونه ! دعا گوش میده ! هیم ! اصلا می دونی تقصیر اون بود ! همین بود که منو به این روز انداخت ! ...کارامو می کنه . موهامو شونه میکنه . منم هیچی نمی گم . نه میگم خوب ، نه میگم بد ، چرا بگم ، هان ؟ فکر می کنه من نمی فهمم ! من اگه جای اون بودم ... من که مرد نیستم ! زن که نمی تونه ... زن با لباس سفید میره خونه ی شوهر و...
« خورشید ؟ خورشید ! »
صدا از زیر زمین میا د ! میشه آدمم جوونه بزنه و دوباره جون بگیره ؟ مگر آدمو نمی کارن ؟ هان ؟ یعنی آدم از یک گلم کمتره ؟ خودت می گفتی « هیچی از بین نمیره ! گوش بده ، خوب که گوش کنی صدا ی شکفتن گلا رو می شنوی ، صدا جوونه زدن گیا ها رو »
تورو کاشتن که سبز بشی . که بیای بالا ، برگ بدی ، رو سرم سایه پهن کنی ... دو باره شاعر شدم ، نه ؟ ... همه رو جمع کردن داداش ! دیگه نو این خونه کاغذ وقلمم پیدا نمیشه ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
...شایدم ناله ی زمینه ؟ سوخته . هر چی که اینجا هست سوخته ! ذوب شده . همه ش تقصیر تویه ! زمستون و تابستون ، می چرخی ، می چرخی . می رقصی . با نورت می سوزونی ، ذوب می کنی ! بی رحمه داداش ! فکر می کنی اینهمه شن از کجا میان ؟ پوست زمینه که سوخته ، طوطیا شده و ذره ذره ول شده ! اونوخ ... تازه ، آدمای اینجا هم همینطورن چشماشون ریزه و اون ته سو سو میزنه یشونی شون جلو ، دماغاشون درشت وبازه و مژد داشون ، آخ که چه مژه هایی بلندی دارن ، انگار فرشون زده باشن ! کاشکی منم داشتم ! کاشکی یک آیینه بود ! من دیگه می خوام چه کار؟ یک کسی مژه ی بلند میخواد ، موی بلند می خواد که ... دلم برا احمد آقا می سوزه . ! با چه صبر وحوصله ای ، صبح تا صبح ، شب تا شب شونه رو میندازه بیخ مو های منو ... یک بار دخترا گفتن « آقا جون مو های ما مان بلندن اذیت می کنن ، اجازه بدین ببریمش آرایشگاه »
نمی دونی چه فیگوری گرفت ، کاشکی بلد بود . « بله ! بله ! بایدم بگین ! شونزده ساله که من تر خشکش کردم . شما سه تا دخترو بزرگ کردم ، عروستون کردم ، هیشکمی حرف نزد ، حالا شما ...» من خنده ام گرفت و...وای شترا رفتن ! نگفتم حواسمو پرت می کنی ! ... تو هم از شترا خوشت می اومد . از راه رفتنشون ، ُشلم َُشلم کردنشون ، آرومیشون ، یادته ؟ ... با همین شترا گولم زد ! با لوک ، با جمازای شهرشون ! احمد آقا رو میگم ! اسب کهری داشت و سبیل ُپر پشتی . سواراسبش می شد . تفنگشو رو کولش مینداخت وسط جنگل مثل یه قرقی می تاخت . همه ی دخترا عاشقش بودن . عاشق رنگ سیاه پوست و خنده هاش ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
خیلی دلم می خواد بهش بگم. بهش بگم یادت میا می گفتی « ما لوک داریم ، اندازه ی پنج تا اسب بار می بره » می گفتی « پاها شونو می بندیم و بی آب وعلف ولشون می کنیم تو کویر و اونام دم نمی زنن » چقدر خر بودم داداش اون داشت بهم می گفت و من نمی فهمیدم ...می گفت « تازه وختی گیر کنیم ، وختی تو اون برهوت آب گیرمون نیاد با یک سوزن جوالدوز می زنیم تو کمرشونو از خون اونا می مکیم تا به یک جایی برسیم » بیچاره شترا ! .... نه ! نمیگم داداش ! نمیگم که تو گولم زدی . نمی گم تو اونجام که بودی دروغی می خندیدی ! نمی گم ، اینجا که اومدی تو هم شدی مثل همه ی آدمای اینجا . آدمایی که خنده رو نمی شناسن ! نمی خند ن .و...
« خورشید ؟ خورشید ! » 333333
منم امروز یک طوریم شده . با خودم حرف می زنم . دعوا می کنم . حالا دیگه خدا مرگم بده ... اما داداش اگر با خودم حرف نزنم با کی حرف بزنم ؟ برا کی بخونم ؟ با اینا ؟! اینا که نمی فهمن ، نمی شنون . یا گریه می کنن و یا با حصرت نگام می کنن و لباشونو گاز می گیرن . بیچاره احمد ! چند بار بهش گفتم ، من که نه ! دخترا گفتن « آقا جون ، بیا برو دوماد بشو ! ما خودمون نوبتی از مامان نگهداری می کنیم » منم حرفی نداشتم اما ...اون گفت « برین خجالت بکشین ! این زن یه عمری ، با سه تا بچه ی قد نیم قد، تو شهرای غریب ، همه ی کارای منو کرده ، حالا مردونگیه که من ...»
می باس خوشحال بشم ؟ نه داداش ! تو که اونو نمی شناسی ! اون خیلی به من بد هکاره ! همون وخ می خواستم بهش بگم « حالا نا مردیه ؟ حالا که دیگه مرد نیستی ، مردونگی یادت اومده ؟ حالا که کمرت دو تا شده ، تفنگو خند هاتو گرفتن ، نامردیه ؟ ولی نگفتم . دیگه هم نمی گم . بذار این تو حسرت یک کلمه چواب از من بمونه تا بمیره !
« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! کاشکی بجای اینجور صدا زدن می خندیدی ! کاشکی حرف گوشم می کردی ؟ کم که بهت نگفتم ! گفتم داداش ، آدم نباید هر چی که تو دلش داره به همه بزنه . نباید نگفته هارو بگه ! کی حرف گوشم کردی ؟ گفتم داداش احمد آقا و دخترا دارن پشت سرت حرف می زنن میگن « تو کافر شدی ! میگن ...» ولی تو خندیدی ! ...اونم می خندید . به گریه هام ، به ترکی حرف زدنم ، اونقد توچشمای پر از اشک وخون من ، با هر خنده ی زنی خندید ، اونقدر ...دیوونه م کرد ! نه زبونه زنایی رو که می آ<رد می فهمیدم ونه اونا زبون منو می فهمیدن ... می خندید ن . مست ، ُلخت ... بی شرم میگفت « تو هم بخند ، تو هم بخور ، بخند ، بختد !!!»
خیلی وخته که می خوام بهش بگم حالا تو بخند ! چرا نمی خندی ؟ چرا ادا در میاری ؟ بخند ، بخند ! ، یالله بخند! ... شترا اومد ن ! لوکه لوک جمبازه --- لوکه لوک جمبازه --- اشترا کجا بار میندازه --- پشت حموم شاهزاده ---- شاهزاده اسبی داره --- دختر نر مستی داره #### دلم می خواد شوار یکی از این لوکای نر مست بشم . یک لوک مست و ُگنده و کف کرده . می خوام سرمو ُلخت کنم . موهامو افشون کنم دور تنم . یک پیراهن قرمز وآستین کوتاه بپوشم و یک دومن قرمز. من مست ولوک مست تر از مست، کف بریزه و نعره بکشه و منم بخند م و بخند م وبخندم داد بزنم " آهای احمد ، دخترا بیاین تماشا ، بیاین ببینین . ببینین . ببینین . ... چرا گریه می کنم ؟ تنهایم . خیلی تنهایم ! . ... دلم میخواس همه بر می گشتن . همه ی دخترا ، بچه هاشون ، شوهراشون . دورم جمع بشن .... هر چند من با هیشکی کاری ندارم و حوصله شونو سر می برم . ولی وختی باشن خوشحال ترم . کاشکی تو هم باهاشون می اومدی داداش !! . ...میگن ُمردی ! ...یعنی خودم دیدم که ُ مردی. سرت رو سینه م بود که ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
من نمیفهمم اگر تو ُمرد ی، این صدا چیه ؟ مگر ُمرد هم می تونه از اون دنیا بر گرده ، ها ؟ ... وختی میا، اون روبرو می شینه . همیشه اخماش تو همه . هیچی نمی گه . از بچگی همین جوری بود . همیشه یک ُمشت کاغذ وکتاب زیر بغلش بود . می باس به زور مقاش از دهنش حرف بکشم . همیشه من حرف میزنم و او ن گوش میده . گاهی وختام می خنده . خیلی کم میاد که بخنده . پاری وختام همرا من گریه میکنه . چه گریه ی تلخی . اونکه به گریه می افته ، تمام بدنم می لرزه اونوخ ، من به زور می خندم ایقد می خندم ، تا اون بخنده ....تازه وختی که اون رفت ، من میشینم برا اشکای تلخی که اون میریخت ، اشک می ریزم .
« خورشید ؟ خورشید ! »
چرا این حرفا رو برا شوهر وبچه هام نمی گم ؟ دهه ! من میگم اون بی شرفا رفتن داداشو لو دادن که بیان بکشنش . من میگم اونا می گفتن داداشض کافره . از دین برگشته اس . اونا همه ی کتاب کاغذار و از دورو بر من دور کردن ، میگن من دیوونه م . اووخ این ... عجب خورشیدی هستی تو.! ... می دونی من نباید ماه رو تماشا کنم ! باورت میشه ؟ واسه چی ؟... برا اینکه یک شب من گفتم ، ماه مثل یک زن ُلخت خجالتیه ! ... می د ونی ،نمی خوان من حرف بزنم میگن « زشته » می گن « بهمون می خندن » می گن « آبرومون میره ! » اینا فکر می کنن من که حرف نمی زنم ، گوشامم کره و چشمام کوره . فکر می کنن با یک ذره مامان گفتن و با یک ذره ... نه من باید برم ! می باس همون روزای اول می رفتم همو ن روزایی که رفتن وبه خاطر عقیده شون ...
« خورشید ؟ خور ش ش ش ش ی ی ی د ! »
خدا مرگم بده ، صدای خودشه !... یادت نیس . ؟ تو نبودی ؟ آخرین بار همینجوری صدام کرد « خورش ی ی ی ی د ! » صداش پر از ترس بود . قلبم ریخت پایین . دویدم بیرون مثل مرغ بر بر می زد . خوناش ورق ورق کاغذاشو رنگی کرده بود . دویدم طرفش ، می خواستم دستاشو بگیرم ، سرشو بگیرم که رو سنگا به زمین نخوره . بی انصافا گرفتنم . همه جمع شده بودن وتماشا می کردن . دهه !
شترا دارن بر میگردن . پاهاشونم بسته نیسن ! . چقدر زیادن ! . یک ساربونم دارن جاوشونه ، می بینی ؟ همه دارن میان این طرف
«خورشید ؟ خورشید ! »
داداشه ! داداش رفته ساربون شده ههه ! نگفتم میاد ؟ نگفتم چرا چند روزه که دلم می خواد سوار لوک بشم ؟ نگو ...چقد شتر ؟ میبینی ؟ همه شونم لوک مست
لوکه لوکه جمبازه ---- لوکه لوکه جمبازه ....
« خورشید ؟ »
جونم . عمرم ، چرا نمیای تو از پشت حصار که بده ! ؟ ... نمی مونی ... چرا ؟ ... میخوای بری ؟ تو که همیشه خرت به باره ...کجا ؟ بعد از اون همه ... چی ؟ ...اومدی دنبالم ؟ خب حالا بیا تو .... می ترسی ؟ ...حالا به حرف من رسیدی ؟ یادته می گفتی « اونا تقصیر ندارن ، اونارو با چار چوبی به نام عقیده به اسارت کشیدن و ... چی ؟ ... کار داری ؟ . چه کار داری ؟ ... می خوای شترارو بشوری ؟ مگر هیشکی شترارو می شوره ؟ ....بسوزی ؟ ... دیونه شدی ؟ ...همه چی با سوختن پاک میشه ؟ ... منم ؟ ... نه !!! مگر من شترم ؟ ... باید اونا بسوزن که ....سوختن نعمته ! منکه همیشه سوختم ! ..باشه ، باشه اومدم . رختی ؟ لباسی ؟ .... باید همینارم در بیارم .... چرا ایقد یواش حرف میزنی ؟ من نمی فهمم ! .... تو که داری میری ، پس ؟ ... قهر کردی ؟ صبر کن ! داداش ، داداش ....
رفت ! شترا م رفتن . منم میرم . گفت باید بسوزی ، مگر نگفت ؟ هان ؟ گفت فقط با سوختن پاک می شم ، نگفت ؟ خوب ، منم می سوزم ! . این جوری خیلی م بهتره . اونام می سوزن ! . شایدم بفهمن و ایقد با حرفاشون، مردمو عذاب ندن ! . ها !؟ خیلی خوب میشه . باید بجنبم !. نفتا رو کجا میگذاره ؟ ها اینجان . ...باید بسوزم . پاک بشم . ذلال بشم . خودم می فهمیدم یک طوریم هست . دیگه نمی تونم تحملشون کنم . دیگه نمی تونم ابن همه دروغ و دغل و پدر سوختگی رو تحمل کنم . اٍه نفت تموم شد . هی قربون صدقم م برن وپشت سرم ..چه بوی بدی داره نفت ! یعنی می سوزم ؟ ریا کارا ! دروغگو ا ! . فکر کردین همه مثل شما نمی فهمن . غلط کردین . وای چقدر دس دست میکنی . برو نشین تو اون لاستیک تراکتور تا صبح می سوزه وهیشک م نمیفهمه . ها ها ها اینم چادر و مقنعه وکلاه تون . نخواستم میخوام لخت بسوزم . یعنی خدام نا محرمه ؟ بیجا کردین گفتین ! خدا از همه مهربون تره خدا مثل شما که نفهم نیست . کبریت چرا نمی گیره ؟ من می باس همون روز اول این کارو بکنم . اون جوری که نفهمیدن . شاید اینجوری بفهمن . داغه ! . باشه . کاشکی جلو چشمشون این کارو کرده بودم . شاید نفهمن . شاید ... نه اونا انصاف ندارن . ندارن .. ندارن ..ندار....


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30649< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي